توضیحات
گنجی ست در اين خــــــــــــانه که در کون نگنجد
اين خــــــــانه و اين خواجه همه فعل و بهانه ست
خاک و خس اين خـــــانه همه عنبر و مشک ست
بانگ در اين خـــــــــــــــانه همه بيت و ترانه ست
فی الجمله هر آن کس که در اين خانه رهی یافت
سلطان زميــــــن ست و سليمان زمـــــــانه ست
داستان یک تولد ...
ریتم مبهم ضربان قلب ، اولین نشانه ملموس از حضور شخص دیگری را در زندگی ما اعلام کرد ... بوم ... بوم ... صدایی که انگار خود زندگی ست ،کوچکترین ذرهِ زیست، لحظه ای سکوت میان دو صدا ، لحظه ای میان بود و نبود ، هست و نیست... و تصاویری مبهم در مانیتور دستگاه سونوگرافی ، که از حضور خفتهِ ی انسانی دیگر، در خانهِ شکم مادر حکایت می کرد... باور پذیر نبود که تنها لایه ای به ضخامت چند بند انگشت ،گوشت و پوست و چربی ، مامنی امن و آرامشی فارغ از هیاهویِ دنیایِ دیوانهِ بیرون برای او فراهم کرده باشد.
در عصرِ شلوغ خیابان آمادگاه ، از سونوگرافی خارج شدیم ، هر دو ساکت وغرق در رویاهای رنگارنگ و دغدغه ها و نگرانی های هفت رنگ ، از سمت چهارباغ عازم آپارتمان شدیم، ناگهان صدای ممتد بوق ماشین و فحش چارواداری راننده ، که با عجله می رفت تا خود را برای بازی ایران و آرژانتین گرم کند ، خیلی زود ما را از آرامش، سکوت و شیرینیِ رویایی که انگار از رحمِ مادر به جای مانده بود ، به دنیای پر هیاهو ، سریع و رنگارنگِ امروز پرتاب کرد ... تا چه حد میتوان به این ریتم بالای زندگی و شتابزدگی دنیای معاصر عادت کرد؟
همان شب تصمیم گرفتیم، که آپارتمان ۱۳۰ متری خود را بفروشیم و خانه ای در گوشه ی این شهر برای خود دست و پا کنیم. حال که دنیای ما پر شده از اتفاقات ریز و درشتِ پیرامون و خبرهای بد و بدتر، حال که سرعت زندگی چنان بالا رفته که گاه احساس می کنیم، اگر لحظه ای مکث کنیم از خودمان عقب میافتیم، چاره ی کار در کجاست؟ اگر می پذیریم، که زندگی همچون صدای ضربان قلب، لحظه ای میان اضداد است، پس نقطه مقابل این شتابزدگی کجاست ؟ کجاست سکون، سکوت و آهستگی بیشتر؟ آیا معماری بایستی خود را با این جریان همسو سازد، یا که شاید بتواند مرهمی بر این درد گردد؟ حال که چاره ای نیست جز اینکه ریتم قدمها را با ریتم این دنیای جدید هماهنگ کنیم، شاید بتوان فضایی ساخت تا در آن بخشی از آرامش و سکونِ از دست رفته خود را باز یابیم. چه بسا بهترین هدیه ای که میتوان برای کودک در راه خود داشته باشیم ،این است که نگذاریم او، در جعبه ای، با پنجره هایی رو به دیوارِ خانه همسایه بزرگ شود ، بدون آنکه ، از لذت آب بازی، خاک بازی و ... بی بهره بماند وحیات بی حیاط را تجربه کند، شاید بتوان فضایی مهیا کرد تا زندگی در آن لذت بیشتر و آرامش بیشتری عایدمان کند.
دو ماه از آن شب گذشته و حالا در راهیم تا بنگاه دار، زمینی که در پسِ گنبد فیروزه ای مسجد جامع عباسی جای دارد را نشانمان دهد. از کنج جنوب شرقی میدان نقش جهان، این تهی کم نظیر ، پا به درون بافت هزارتوی پیرامونش می گذاریم . بافتی که براستی پسرِ خلفِ اصفهان است، گذری باریک، پیچ در پیچ، که در پس هر پیچ تصویری غیر قابل پیش بینی به رویمان باز می کند. در حرکتیم میان مجموعه ای از تضادها، نور و سایه، پر و خالی، تنگی و گشادی، و همگی در تداوم و تجانس با همدیگر و بقول مولانا " روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند، ليک هر دو يک حقيقت مي تنند"، اینجا هم انگار تمثیل دیگری از ضربان قلب در جریان است ، بود و نبود ما را به حرکت وا می داشت. محله نا آشنایی نبود، در این مسیر به یاد چند سال پیش می افتم که قرار بود با طرح اندازی و برنامه ریزی شهری ، راه حلی برای ساماندهی و باز زنده سازی این بافت بیابیم، که صد البته بی سرانجام بود، حالا بخشهایی از خانه های آن متروکه و یا به انبار و کارگاه های پشتیبان بازار بدل شده اند، بخشی را شهرداری تملک و تخریب کرده، و چند تایی از خانه ها، پیامد تحولات اخیر، با پررنگ شدن مفهوم توریسم، به فضاهای اقامتی و گردشگری مبدل شده اند . ولی آنچه که جای آن خالی است، حضور انسانِ ساکن در آن و اثرات زیست روزمره او در این محله است. آیا حضور و سکون انسانِ معاصر ، انسانی وابسته و برآمده از تمامی مفاهیم زندگی امروز و بازگشت او صرفا جهت سکونت و زندگی دائم ، تنها راه حل واقعیِ احیا و باززنده سازی این گونه بافت ها نیست ؟
بگذریم.... از کنار خانه های خالی قاجاری گذشتیم، خانه هایی سر به درون، که جز اندک مواردی ، هیچ روزنی به داخل نداشت، از "کوچه تاریکی" گذشتیم ، ساباتی با سقف های کوتاه و بلند ، که گاه بسته و گاهی با گشایشی، حجمی از نور را مهمانمان می کرد. گذشتیم، از کنار خانه های دو سه طبقهِ ی سی چهل ساله؛ خانه هایی که بوی تند پیاز داغ و گپ و گفت ساکنانش، مرز میان خانه و محله را از میان برده بود، گذشتیم و انگار که گذشتن از آن صد سال طول کشید!!! و چه بسیار آموختیم از این گذر. آیا میتوان میان این دوگانهِ درون گرایی و برون گرایی، به گونه ای جدید دست یافت، گونه ای جهت حضور منِ انسان معاصر، گونه ای که همچون خود ما ، هم این است و هم آن و نه این است نه آن؟
صدای بنگاه دار که رسیدنمان را خبر می داد، ما را از این هزار توی افکار بیرون کشید، از جنوب پلاک وارد شدیم، زمینی بود ۲۵۰ متری، با سی متر طول ؛ عرض آن در جنوب هفت و نیم متر، که با شکستهایی که داشت، در شمال به ده متر می رسید. شکل زمین تکراری بود از بافت ارگانیک پیرامونش، بی شکل و چند وجهی، که هرچه به سمت شمال می رفتیم هم عرضِ بیشتر ، هم سکوت بیشتری عایدمان می کرد. در انتها ، کمی مایل به غرب، همسایه بی حیا و خوش اندامِ چهارصد ساله، ما را به نظاره نشسته بود، این گنبد آبی ، اولینی بود ، که حضورمان را در این مکان خوش آمد گفت.
کار انتقال سند انجام شده و حالا مالک زمینی در همسایگی مسجد شاهیم. از اون زمان، دائم در حال شخم زدنیم، زندگی مون، زندگی مشترک هفت ساله مون، لذت هامون، تنهایی هامون، روابط جمعی مون، خاطراتمون، خاطراتِ خونه مون، خاطرات خونه هایی که درشون بزرگ شدیم، همه را زیرورو کردیم، رابطه بین زیست ما و خونه کجاست؟ زندگی ما چی از این خونه انتظار داره و خونه چی قراره به این زندگی اضافه کنه؟
مدتی هست که بیداریم، ولی هنوز از رختخواب کنده نشدیم، تو این زندگی دونفره، هنوز میشه با خیال راحت بین لحظه بیدار شدن و شروع بدوبدوهای روزمره، در این بینابینی بی نظیر، غرق در خیال شد، هر دو زل زدیم به سفیدی سقف و تو گوشه کنار خاطره و رویا پرسه میزنیم، خیالِ خانه، خیالِ کودکِ در راه، خیال زندگی پیشِ رو... بار اولی نیست که یه پروژه شروع می کنیم، ولی این بار از همیشه سختر و لذت بخش تره! همیشه این ما نیستیم که شروع می کنیم، بلکه کارفرمایی هست، که مدتها قبل از ما، توی تختخوابش به رویایی فکر کرده و ما در ادامه بهش می پیوندیم تا شاید اون رویا محقق بشه. اما حالا این ما هستیم که قراره رویایی را شروع کنیم، رویایی که امروز بهش فکر می کنیم، فردا درش زندگی خواهیم کرد، رویایی که چه بسا جدی تر از تمامی اصول تربیتی کودک، کودکِ در راه ما را پرورش خواهد داد، رویایی که قراره یه خونه باشه... خونه ای که قرار نیست، خوابگاه باشه، خونه ای که قراره مامن و ماوا باشه، خونه ای که قرار نیست حیاطش ، فقط پارکینگ باشه، بلکه قراره تو هر گوشه کنارش، حیاط هایی داشته باشه، که بشه هرجای خونه که هستی ، با چند قدم، پا توش بذاری، گوشه اش لم بدی، به آسمون خیره بشی، حیاط هایی که با تموم فضاهای خونه عجین باشه، نبودی باشه کنارِ بود، حیاطی که حیات بخش باشه ...خونه ای که قرار نیست سالن اش، فقط برای پذیرایی باشه، بلکه جایی باشه که آدما از دور هم بودن لذت ببرن یا اونجایی که دوست داریم خلوتِ در حضور جمع داشته باشیم، بخزیم بریم گوشه شاهنشین و با تنهایی و سکون فراموش شده مون عشقبازی کنیم.
خونه ای که قرارنیست، اتاقش، فقط اتاقِ خواب باشه، بلکه قراره اتاق زندگی باشه، اتاق بچه، اتاق ما، اتاق مهمان، تنها فضاهایی هستند در این خونه، که اسمی از ما یدک می کشند و ما را به فردیتِ معاصرمون ارتباط میدند، چی رابطه بین اونا را تعریف میکنه؟ مگه جز اینه که ارتباط بین اتاق ما و اتاق بچه، ما به ازای عینی رابطه میان ماست؟ خونه ای که آشپزخونه اش، فقط جای آشپزِ خونه نیست، بلکه جایی که هم بشه درش پخت و شست و خورد و نوشید و هم اینکه از ساعتها گپ زدن در کنار هم لذت برد... غلتی به پهلو زدم و غلتی زدیم در افکار، به این می اندیشیم که خونه باید نقطهِ سکونِ هیاهویِ روزمره باشه، ولی درعین حال سرشار از پویایی و حرکت، پر از اتفاق، پر از تجربه های جدید، جایی که بشه هم گم شد و هم خود و ناخودمون را پیدا کنیم، باید مسکَن و مُسکِن باشه، خونه ای که بچه همین شهر باشه و خون همین محله توی رگ هاش جاری باشه...
- تکون نمیخوره !
- چی تکون نمیخوره؟
- آبان، آبان تکون نمیخوره، پاشو سریع بریم بیمارستان ...
یادم رفت بگم، کودکی که قرار ِدر پس این گنبد آبی زندگی کند، آبان نام گرفت و خانه ای که ساختیم، شد خانه آبان.
هیجده آبان، همزمان با جاری شدن مجدد آب دربستر خشک زاینده رود، آبان به دنیا اومد...