Note
دیالکتیک دیگرخواهی
تاملی در باب امکانهای معماری برای بهبود زندگی
نویسنده: محمدیاسر موسی پور
عنوان و مضمون كلی این یادداشت برگرفته از سخنرانی نگارنده در برنامه مثلث پنج، برگزار شده در خانه هنرمندان تهران است و در ارتباط با موضوع برنامه يعني "ماموریت معماری" ارائه شده است.
چکیده
تحولات شکل گرفته از دهه های شصت و هفتاد میلادی به این سو که به پررنگ تر شدن مرز میان معماری (همچون یک دانش تخصصی) و جامعه انجامیده است، اندیشیدن به نقش معماری در رابطه با بهبود کیفیات زندگی را پیچیده تر، دقیق تر و همزمان مخاطره آمیزتر ساخته است. امروزه در میان انبوهی از پرسش های مرتبط با معماری و جامعه، پرسش اصلی اینجاست که اگر معماری بخواهد به میانجی داشته های خود در ارتقا کیفیات زندگی مشارکت کند چه امکان ها و چه مخاطراتی در کمین آن خواهد بود؟
نوشتار حاضر با مروری بر تاریخ دو قطبی شدن ارتباط جامعه و معماری تلاش می کند تا نشان دهد که نفس این دو قطبی سازی و تمرکز کامل بر سویه ای که جامعه نامیده می شود، می تواند به شکلی متناقض نما به اضمحلال معماری و نهایتا تضعیف «امکان های معمارانه» برای کمک به جامعه بیانجامد.
پروئت اگو؛ روایتی از شکست یک دیسیپلین از جامعه
معماران مدرن به شکلی بلندپروازانه ماموریت های اجتماعی مهمی را برای خود و برای دیسیپلین معماری معین کرده بودند که بی سرانجامی این ماموریت ها در نهایت به روایتی از شکست معماری تعبیر شد. برای مثال نگاهی به مقاله «معماری یا انقلاب»۱ از لوکوربوزیه می تواند بخشی از بلندپروازی های معماری را در سالهای اوج معماری مدرن روایت کند. کوربوزیه که تحولات پس از انقلاب اکتبر روسیه را به دقت رصد می کرد و با معماران روسی همچون گینزبرگ و لئونیدوف در ارتباط بود، در این مقاله تلاش کرد تا نشان دهد که معماری می تواند به جای یک انقلاب سیاسی، مسئولیت تحولات اساسی در جامعه را بر عهده بگیرد.۲
در حقیقت خوانش معمارانه از مناسبات جامعه آن بود، که با تولید و سازماندهی خوب فضا می توان به محتوای اجتماعی خوب دامن زد. معماران مدرن کنگره ای بین المللی۳ تشکیل دادند و روایت رسمی خود را از معماری و شهر مطلوب ارائه کردند اما زمانی که پروئت ایگو۴ به عنوان مصداق تام و تمامی از آرمان های مجسم شده سیام مورد کژ فتاری استفاده کنندگان قرار گرفت و در نهایت توسط دولت بمب گذاری و منفجر شد، یک تمایز تاریخی بیش از هر مقطعی از تاریخ برجسته شد؛ معماری در برابر جامعه. تضاد میان آنچه معماری همچون یک تخصص برای مردم قائل است و آنچه مردم خود در عمل نشان می دهند.
چارلز جنکس ساعت ۳ و ۳۲ دقیقه بعدازظهر ۱۵ جولای ۱۹۷۲ مصادف با انفجار بمبهای پروئت ایگو را به عنوان زمانی برای مرگ معماری مدرن نشانه گذاری کرد۵ و این از نشانه های ورود به زمانه ای بود که معماری بیش از هر زمان دیگری می بایست زیر سایه تمایز خود از میل جامعه به حیاتش را ادامه دهد.
علوم رفتاری و وسواس دیگرخواهی
در فضای تازه پس فروپاشی دستور کارهای مدرن، از سویی ارزش های خودبسنده معماری مورد تهاجم نظری معمارانی همچون رابرت ونتوری، گروه ده۶ و دیگران بود و از سوی دیگر، این زمزمه در همه جا به گوش میرسید که شکست خوردن برنامه های معماری مدرن برای جامعه، ریشه در عدم شناخت و یا شناخت نا صحیح معماران از پدیده پیچیده ای به نام جامعه دارد. از همین رو مسیر برای حضور هر چه بیشتر دیسیپلین هایی از دانش که مدعی شناختی روشمند و صحیح از این پدیده بودند بیش از پیش مهیا بود. دانشی که از این حوزه ها به سمت دیسیپلین معماری سرازیر شد را می توان در دو دسته روش و محتوا جای داد. علوم رفتاری از سویی می توانست حاوی روشهای علمی تحقیق برای سنجش و پیش بینی تاثیرات معماری بر جامعه باشد و از سوی دیگر دفترهای زیادی در ارتباط با قواعد حاکم بر احوال فردی و اجتماعی انسان ها در دست داشت.۷
فرمالیسم و وسوسه های خویشتن خواهی
در دهه هفتاد، و در کوران ورود علوم رفتاری به حوزه معماری و طراحی شهری، جریان های آلترناتیوِ این شرایط نیز در حال شکل گرفتن بودند. کالین رو که شاگرد ویتکوور بود دست به خوانش های نوظهوری از تاریخ معماری زد به گونه ای که بتوان میان یک ویلا از لوکوربوزیه و یک ویلا از پالادیو به فاصله زمانی پانصد سال مشابهت های فرمی یافت.۸ قبل تر ویتکوور این کار را با ویلاهای مختلف پالادیو آزموده بود و میان آنها شباهت های فرمی و ساختاری مهمی را نشان داده بود که علیرغم تفاوت های زمینه ای در هر پروژه قابل تشخیص بود.۹
شاگرد کالین رو، یعنی آیزنمن تلاش کرد تا با موکد کردن هستی فرمال معماری۱۰، آئینی برای معماری کردن پیشنهاد بدهد که در آن معماری به جای زمینه، عملکرد و هر مولفه بیرونی، از خویشتن خود برمی خواست. این جریان فکری که تحت نام خودآئینی۱۱ معماری قابل بازشناسی است در تقابل با تمرکز بخشی از دیسیپلین معماری بر جامعه، خواسته ها و نیازهای آن، بر هسته های سخت خودِ معماری تاکید داشت و تلاش میکرد تا عملکردگرایی را به مثابه آخرین زنجیر باقی مانده بر پای فرم معماری معلق کند و آزادی معماری را از هر قید محدود کننده ای جز خودش و تاریخی که پشت سر دارد اعلام نماید.۱۲
مایکل هیز بالا گرفتن بحث خوآئینی معماری و این تمایل به خویشتن خواهی را با جریان شدید «ابزاری سازی» معماری و «دیگری خواهی دستوری» مرتبط میداند و شکل گرفتن یک خویشتن متمایز و معمارانه را نوعی واکنش متقابل ارزیابی میکند:
«...زمانی که مسئله خودآئینی معماری در دهه هفتاد ظهور کرد، معماری موقعیتی عجیبوغریب داشت و در معرض فرسوده شدن در مقابل تکنولوژی ساختمانسازی و تقاضاهای عملکردی بود. بهعبارتدیگر معماری بهشدت از سوی دیسیپلینهای دیگر تحتفشار بود: رفتارگرایی، جامعهشناسی، تاریخ شبه پوزیتیویستی و گفتمانهای شبهعلمی که تلاش داشتند تا معماری را مبتنی بر اینکه مردم چگونه رفتار میکنند یا چه گزینههایی را در پرسشنامهها علامت میزنند، تبیین کنند. مسئلههای فرمی، تماماً به این تحلیلهای عملیاتی و آماری تحویل داده شدند. معماری خود را بیهیچ وجه مشخص فرهنگی و دیسیپلینی می دید و با استفاده از واژگان معاصر میتوان گفت که معماری خود را قلمرو زدوده یافت. معماری محدودهها و قلمروهای فرهنگی تحت کنترل خود را از دست داد. با این اوصاف معماری مجبور بود قلمروهای خود را بازسازی و دوباره کشف کند.»۱۳
آیا خویشتن خواهی از لوازم دیگرخواهی است؟
اما اگر این دو گرایش معماری پس از دهه هفتاد را نوعی کشمکش تلقی کنیم که تا همین امروز مناسبات موجود در بدنه معماری را تقسیم بندی می کنند، می توان دوباره از اصل این دو قطبی پرسش نمود. پرسش موجود را می توان چنین صورت بندی کرد: معماری به چه کسی متعهد است؟ به خود و یا جامعه؟ و البته پرسش اصلی تر این است که آیا ما به راستی به این انتخاب دشوار مجبوریم؟ آیا راه فراری از این تضاد دو قطبی موجود است؟ اهمیت این پرسش از آن روست که به موازات اینکه بسترهای اجتماعی به کمک و توجه بیشتر نیازمند می شوند، تمایل به یاری رساندن به آنها نیز بیشتر می شود و در این بین در صورت غفلت از خویشتنی که فاعل این یاری کردن است عملا امکان این امر مسدود می شود.
تفکر دیالکتیکی به ما می آموزد که می توان بدون تقلیل تضادها به یک قطب ایستا، با حفظ تنش میان آن ها اندیشید و نسبت آن ها با یکدیگر را به مثابه نوعی نفی سازنده و پیش برنده تعبیر کرد.۱۴ در این نگاه، اصطکاک به عنوان یک پدیده فیزیکی می تواند همزمان هم مانع حرکت و هم ممکن کننده حرکت دانسته شود و این به معنای بر هم خوردن مناسبات دو قطبی است. اصطکاک و حرکت نه تضادهایی منزوی در دو سوی یک محور بلکه تضادهایی در هم تنیده و مکمل تعبیر می شوند.
برای فهم این در هم تنیدگی می توان از مثال ساده ای از تجربه ای عادی کمک گرفت: در راهنمای ایمنی پرواز گزاره ای وجود دارد که به سادگی پرده از مناسبات دیالکتیکی میان خویشتن و دیگری بر میداد و خویشتن خواهی و دیگرخواهی را از دو موضع منزوی اخلاقی و غیراخلاقی که در انتظار انتخاب نشسته اند به یک درهم تنیدگی مبدل می کند؛ «در هنگام افت فشار داخل کابین، ماسک های اکسیژن در اختیار شما قرار میگیرد. ابتدا ماسک خود را ببنید سپس به همراه خود کمک کنید.» در اینجا انتخاب خودخواهانه در بستن ماسک نه از سر خویششتن خواهی که عین دیگرخواهی است. به عبارتی گاهی برای کمک به دیگری باید از خویشتن محافظت کرد چرا که اگر خویشتنی در کار نباشد کمک به دیگری عملا منتفی است. به عبارتی متناقض نما، برای دیگرخواهی باید خویشتن خواه بود.
همین پیچیدگی را می توان در نسبت میان معماری و جامعه بازشناسی کرد: معماری نمی تواند به جامعه کمک کند مگر اینکه به خود کمک کرده باشد. از این منظر «معماری برای معماری» می تواند بخش در هم تنیده ای از «معماری برای جامعه» باشد چرا که هر امکان و ظرفیت نامکشوفی که به دامنه امکان ها ظرفیت های معماری اضافه گردد دست معمار یا معماران آینده را برای کاربست آن در بزنگاههای زندگی گشوده تر می شود. در حالی که با تمرکز بیش از اندازه بر جامعه همچون یک دیگری، معماری نه تنها از امکان بسط ظرفیت های خود برای کمک نمودن باز می ماند بلکه در مواقعی از ظرفیت های موجودی که تاریخ برای آن انباشته است نیز غافل خواهد ماند. این غفلت به معنای تضعیف بی دلیل خویشتن در وسواس پرداختن به دیگری است.
یکی از مهم ترین مخاطرات یک سویه کردن ارتباط معماری و جامعه و یا غرق شدن تام و تمام در جامعه همچون یک دیگری آن است که اگرچه با شناخت این دیگری می توان ابزارهای مناسبی برای نقد راه حل های موجود بدست آورد، این رویکرد در تولید «امر نو» نابسنده است. همانطور که به نقل از مایکل هیز آمد، تمایل وسواس گونه به تبدیل جامعه به مجموعه از پرسش نامه ها و مبدا قرار دادن آن ها در تولید معماری، تنها به ارزش گذاری وضع موجوود کمک میکند و به تضعیف هر مسیری می انجامد که حامل امری نو در تاریخ تحولات فرم و فضاست.
روی مرز خویشتن و دیگری؛ سفارت هلند در برلین
سفارت هلند در برلین را می توان نمونه ای تام و تمام از آنچه نوشتار حاضر دیالکتیک دیگرخواهی نامیده است دانست. این پروژه یک امکان تازه برای بهره مندی زندگی شهری از فضای داخلی معماری ،آن هم در یکی از امنیتی ترین کاربری های موجود گشوده است. اگر به سیاق غالب، تمامی آثار معماری اعم از خانه ها و هتل ها و کلیساها و... سیلان شهری را پشت مرزهای خود بلوکه می کنند، سفارت هلند در برلین زندگی پرهیاهوی شهر را به درون خود امتداد می دهد و با فراهم کردن «زیرساختهای برنامه ای» همچون کافه و کتابخانه و گالری، در درون معماری از شهر میزبانی می کند. از این منظر می توان این اثر را نقطه عطفی در پروژه دیگرخواهی معماری و کمک به کیفیات اجتماعی زندگی دانست. با این حال آنچه مهم تر می نماید آن است که این کمک رسانی به دیگری نه از طریق محو و قربانی کردن خویشتن معماری، که از قضا به میانجی بسط و فربه تر کردن این خویشتن رخ داده است. زیرا که آنچه در فراشد این بسط و فربه شدن به ظهور میرسد همان امر نو است.
برای فهم آن هسته خویشتن خواهانه ای که چنین تحولی در کیفیات تاریخی شهر را ممکن کرده است بایستی به خوانشی فرمالیستی از این پروژه دست بزنیم و بتوانیم سازوکار ظهور امر نو را در آن شناسایی کنیم. دیاگرام رابطه درون و بیرون در این اثر به مناسبات تازه ای دست یافته است که حکایت از تفاوت آن با نمونه های تجربه شده تاریخی دارند. اگر معماری مصری را یک هسته فضایی کوچک که دارای یک مرز جرمی با بیرون است بدانیم، می توان معماری یونانی را تضعیف این مرز جرمی و معماری گوتیک را آزمودن امکان اتصال درون و بیرون در قالب یک مرز متخلخل دانست. در ادامه این تحول، معماری مدرن امکان تجربه ای بی واسطه میان درون و بیرون از طریق حذف عنصر کلاسیک پنجره و تبدیل دیوار به یک مرز نامرئی و تماما شیشه ای بود. همچنین، در دهه هشتاد دیاگرامی که جف کیپنش نام شی برشی بر آن میدهد تجربه ای تازه بود که از طریق ایجاد یک «درون در درون» ممکن می شد. با مرور این تاریخمندی می توان سفارت هلند را به درون کشیده شدن بیرون از طریق یک تونل فضایی دانست که حجم داخل را در می نوردد. تولید چنین دیاگرامی را می توان نمونه بارزی از کمک رسانی معماری به خویشتن و بسط ظرفیت های خاص خود دانست. این سخن بدان معناست که این پروژه در میان امکان های تاریخی معماری برای ایجاد مناسبات بین درون و بیرون، یک امکان تازه گشوده است.
مروری بر این پروژه نشان می دهد که چگونه «معماری برای معماری» و «معماری برای جامعه» می توانند دو سویه متضاد اما در هم تنیده باشند که به تقویت یکدیگر منجر شده و پیش می روند. آنچه مهم می نماید آن است که معماری به میانجی امکانات و ظرفیت هایی که موجود دارد به تغییر در شرایط موجود اقدام می کند و نمی توان از هر تلاشی که به افزایش این ظرفیت ها بیانجامد چشم پوشید. ظرفیت هایی که گاهی در یک پروژه حرفه ای و یا دانشگاهی جرقه می خورند و در روزگاری دیگر و مکانی متفاوت گرهی میگشایند و یا کیفیتی را دگرگون می کنند.
Dutch Embassy in Berlin | photo by José Hevia
_______________________
1- Architecture or Revolution
2- LE CORBUSIER. (1986). Towards a new architecture. New York, Dover Publications.
3- CIAM
4- Pruitt-Igoe
5- Charles Jencks, The Language of Post-Modern Architecture, op. cit., p. 9.
6- Team 10
7- Jon T Lang (1987) Creating architectural theory : the role of the behavioral sciences in environmental design. Van Nostrand Reinhold
8- Colin Rowe's (1976) The Mathematics of the Ideal Villa and Other Essays .London and Cambridge: MIT. Press,.
9- WITTKOWER, R. (1949). Architectural principles in the age of humanism. London, Warburg Institute, University of London.
10- Peter Eisenman (2006). The Formal Basis of Modern Architecture. Lars Müller Publishers (first publish 1963)
11- Autonomy
12- Eisenmann,P. (2004). Eisenman inside out : selected writings, 1963-1988, New Haven, CT : Yale University Press
13- Hays, K., & Kogod, L. (2002). Twenty Projects at the Boundaries of the Architectural Discipline Examined in Relation to the Historical and Contemporary Debates over Autonomy. Perspecta,33, 54-71. doi:10.2307/1567297
14- Ilyenkov, E.V. (2007). Knowledge and Thinking. Translated by S.D.Shenfield. Journal of Russian and East European Psychology, 45 (4), pp.75-80.