Email: caoi.ir@post.com Telegram ID: @caoiran

ورود

Study

 

طراح نخستین بنای بلند تهران

سهیلا بسکی

فصلنامه آبادی -سال پنجم ،شماره هجدهم،پاییز ۱۳۷۴- صفحات۱۷-۱۲

هوشنگ خانشقاقی,نخستین ساختمان بلند تهران,نخستین چند طبقه تهران,مهدی خانشقاقی,ساختمان خیابان جمهوری,معماری پهلوی,معماران پهلوی,خانشقاقی,معمار خانشقاقی,

در پرس و جوهایی که برای دست یافتن به اطلاعات مربوط به پیشینه برج سازی در تهران انجام دادیم مطلع شدیم که آقای مهندس هوشنگ خانشقاقی نخستین ساختمان بلند تهران را در ۱۰ طبقه، بین سالهای ۱۳۳۰-۱۳۲۸ ساخته اند. در گفتگویی به همین مناسبت با مهندس خانشقاقی، دانستیم ایشان از زمره افراد مبتکر و خلاقی بوده اند که علاوه بر فعالیتهای مهندسی ساختمان، دستگاههای گوناگون از جمله آسانسور ساختمان فوق، هواپیمای بدون موتور (گلایدر)، هلیکوپتری که قادر به فرود بی خطر در خیابانهای شهر باشد، ماشین شمع کوبی و بسیاری دیگر از دستگاهها و ابزار و ادوات صنعتی هم ساخته اند که ماجرای ساخت و عرضه آنها روایت دیگری است از علل ناکامی پیشرفتهای صنعتی در سرزمین ما که «... با وجود دسترسی وسیع و استثنایی خود به منابع طبیعی، با وجود بهره مندی طولانی و تاریخی از هویت ملی و وحدت زبان و فرهنگ، با وجود داشتن مردمانی جوان و پرنیرو و سختکوش و صنعتگر، و با وجود نشستن بر سر سفره تمدنی چندین هزار ساله ... از نظر توسعه صنعتی در ردیف کشورهای درجه سوم جهان قرار گرفته است» (خط مشیهای اساسی برنامه دوم توسعه، سازمان برنامه و بودجه، مهر ۱۳۷۱)

هوشنگ خانشقاقی معمار

آقای مهندس، خواهشمندیم خود را برای خوانندگان آبادی معرفی بفرمایید.

من هوشنگ خانشقانی متولد سال ۱۲۹۹ هستم. پدر من نظامی بود و مادرم شوکت - الملوک شقاقی نقاش قابلی بود که از کودکی نزد کمال الملک تعلیم دیده بود. پدرم اصرار داشت که من هم مثل او حرفه نظامی گری را دنبال کنم و مخالف ورود من به دانشکده فنی بود، شاید چون عاقبت پدربزرگم را دیده بود میدانید پدربزرگ من میرزا مهدی خانشقاقی (ممتحن الدوله) اولین معمار ایرانی بود که در پاریس رشته معماری خوانده بود. من کارهایش را دیده بودم و از او شنیده بودم. میدانستم که بعد از ورود به ایران تا مدتها نتوانسته بود کار پیدا کند و حتی به عملگی دست زده بود.البته بعدها در دربار ایران شناخته شد و نقشه ساختمان بهارستان (مجلس شورای ملی سابق) و مسجد ناصری (سپهسالار، مطهری فعلی) و پارک اتابک و قصر فیروزه و غیره را تهیه کرد. همۀ اینها در کتاب زندگیش که دو بار چاپ شده آمده است. به هرحال نهایتا سرخورده شد چرا که کسی ارزش کار معمار را نمی دانست. با این همه من دلم میخواست مهندس شوم و به اصرار پدرم را وادار به قبول کردم. ابتدا در انتخاب رشته معماری و فنی مردد بودم، اما پس از مشورت با یکی از دوستان پدرم به نام آقای مهندس امین، که بعدها وزیر صنایع شد، رشته فنی را انتخاب کردم. به خاطر دارم که مهندس امین گفت معمار نقاش ساختمان و مهندس سازنده آن است و فعالیتهای مهندسی به زودی در ایران توسعه پیدا می کند. به هر حال من در سال ۱۳۱۷، چهار سال بعد از تأسیس دانشکده فنی وارد آن شدم. در سال ۱۳۲۲ فارغ التحصیل شدم. مهندسی هم واقعا با ذوق من جور در آمد.

کیفیت تدریس در دانشکده فنی چگونه بود؟ استادان شما چه کسانی بودند؟

دانشکده فنی واقعا ایده آل بود. علتش این بود که استادان مجرب داشت. مهندس حسیبی، مهندس اصفیاء، مهندس بازرگان، مهندس ریاضی، تقی ریاحی که واقعأ دانشمند بود. استادان ما بودند. رئیس دانشکده آقای رهنما بود. دانشکده کنکور مشکلی داشت. در دوره ما از ۱۷۰ شرکت کننده فقط ۴۰ نفر قبول شدند و بعد از گذشت سال اول هم فقط ۲۰ نفر به سال بالاتر رفتند و توانستند امتحانات را بگذرانند. ریاضیات در سطح بالا تدریس میشد. یادم هست روز اول آغاز سال تحصیلی دیر به کلاس درس رسیدم. در را که باز کردم دیدم معلم کلاس یک نظامی است خیلی تعجب کردم. ایشان آقای تقی ریاحی بودند - استادی با سواد که بعدها رئیس ستاد ارتش دکتر مصدق شد اغلب استادان ما تحصیلکردۀ فرانسه بودند.

چه وقت وارد کار حرفه ای شدید؟ آیا بلافاصله توانستید کار پیدا کنید؟

در همان زمان که دانشجو بودم تابستانها کار می کردم. در راه آهن، یا شرکتهای مهندسی. مثلا اولین بار در یک شرکت هلندی که در جنوب فعالیتهایی در زمینه معادن داشت کار گرفتم. در سال ۱۳۲۲، بعد از فراغت از تحصیل، یک شرکت مقاطعه کاری تأسیس کردم. اولین کاری که گرفتیم ساخت یک اتاق اسید برای کارخانه گلیسیرین بود که دیوارهایش باید تمام از سرب می بود. ما در مناقصه برنده شدیم. درست کردن ورق سرب در آن زمان کار آسانی نبود باید وسیله میداشتیم. سرب قیمت کردیم و خریدیم و در کارگاه آهنگری خودمان قالب ریختیم. با کارخانه ای که ورق مس درست می کردند مذاکره کردیم تا برایمان ورق سرب درست کنند و اتاق را برای کارخانه گلیسیرین ساختیم. به یاد دارم كل قیمت مناقصه حدود ۲۵ هزار تومان بود ما حدود ۱۲ هزار تومان استفاده کردیم که سرمایه کار شرکت شد. کار بعدی ما ساخت سرویسهای عمومی بیمارستان فیروز آبادی در شاه عبدالعظیم (شهر ری) بود. اغلب کارهایی که می گرفتیم دولتی بود. طرحهای ساختمانهای بزرگ را اغلب خارجیها تهیه می کردند و اجرای آنها را به پیمانکاران میدادند. مثلا ساختمان وزارت دادگستری را مهندسان چک طراحی کردند. تمام نقشه ها تا جزئیات آن حتی راه پله ها را آنها میدادند و ما با آنها کار می کردیم. بعدها سازمان برنامه درست شد که آن زمان کارپردازی کل کشور نامیده می شد و دفتر فنی داشت که مهندس مشاور استخدام می کرد. و طبعاً در ، ابتدا اغلب مهندسان مشاور خارجی بودند ، مقاطعه کارها هیچ دخالتی در تهیه طرح نداشتند، مگر در موارد استثنایی که پیشنهادی برای بهبود کار میدادند که در آن صورت هم باید کمیسیون تشکیل می شد و رسیدگی می کردند. متأسفانه چون کار پیمانکاری به صورت مناقصه انجام می شد، کسانی که زدوبند می کردند کار را با قیمت خوب می گرفتند و کسانی که زدوبند نداشتند برای گرفتن کار مجبور میشدند آنقدر قیمت را پایین بیاورند که دست آخر ضرر هم می کردند.

چطور به فکر ساختن ساختمان بلند افتادید؟

میدانید من از انجام کارهای سخت که محتاج فکر کردن و حل مشکلات بود لذت می بردم. عشق مهندسی داشتم و اعتقاد داشتم مهندس کسی است که میتواند چیزهایی را با حداکثر استحکام و حداقل وقت و مخارج بسازد. همه پیشرفتهای فنی و علمی دنیا بر اساس همین اصل صورت گرفته است منتها در کشورهای پیشرفته علمها به هم افزوده می شود، چون سیستمی کار میکنند و در ایران همه چیز فردی می ماند و تباه می شود. به هر حال من همیشه دلم میخواست کارهایی بکنم که تا به حال نشده باشد. به همین دلیل به فکر ساختمان بلند افتادم. تهران کم کم داشت بزرگ میشد و فکر می کردم ساختمان بلند هم به زودی رایج می شود. باید کسی شجاعت شروع کردن را می داشت و من داشتم. همین چند مدت پیش یکی که خیال داشت ساختمانی ۱۷ طبقه بسازد، به اضافه ۶ طبقه هم پارکینگ زیر زمین، به سراغم آمد. در دو طرف زمین آنها دو ساختمان بود و میترسیدند اگر خاکبرداری کنند ساختمانها فرو بریزند. من به یاد ساختمان خودم افتادم که وقتی در ۴۵ سال پیش ساختن آن را شروع کردم با همین مشکل روبه رو بودم. دو ساختمان دو طرف زمین من خشتی بودند و خطر ریزش آنها میرفت. باری با تفکر زیاد مشکل را حل کردم، بدین ترتیب که پی کَنی ستونهای لازم ساختمان را به وسیله حفر چاه انجام دادیم و با نصب مفتولهای آرماتور و پرکردن چاه ها ستونهای بتن مسلح در مجاورت پی همسایه ساختیم. بعد با ساخت تیر بتن مسلح و اتصال سرستونها از نشست دیوار مجاور جلوگیری کردیم. به همین منوال عملیات پی سازی ستونها انجام و سقف زیر زمین ساخته شد. در اینجا نصب صفحه ستونها و برپا کردن آنها شروع شد و سقف طبقه اول و دوم را ساختیم. ضمن پیشرفت کار و ساخت طبقات از محل راه پله طبق نقشه شروع به خاکبرداری زیرزمین کردیم و ستونهای زیر زمین هویدا شدند. بعد از آن عایقکاری و دیوارسازی زیر زمین انجام شد.مسئله ای که در هر ساختمان مخصوصا ساختمانهای بلند اهمیت دارد تعیین مقاومت خاک است. ما برای همین ساختمان از طریق حفر چاه و نمونه برداری از لایه های آن عمل کردیم و با مراجعه به فرمولهای مربوطه مقاومت زمین را مشخص کردیم و پی ها را براساس آن ریختیم.
در آن زمان دستگاه جوشکاری و جرثقیل نبود این مشکل هم می بایست به طریقی مطالعه و حل میشد. در خارج از شهر در یک دکان آهنگری دستگاه جوشی بازمانده از جنگ بود که از آن استفاده کردیم و اتصال دو تیر آهن به اندازه های معین را با تسمه آهنی انجام دادیم و با تنها وسیله حمل موجود در آن زمان یعنی گاری اسبی به محل ساختمان آوردیم.
پس از برپایی ستونها روی صفحه زیر پی ها مفتولها را داخل ستونها قرار دادیم و بتن ریزی کردیم. بدین طریق ستونها به طور کامل به صفحه متصل شدند و پس از سخت شدن، بتن عملاً کار جوش را کرد. به همین طریق سقف و ستونهای فوقانی هم نصب شدند و تیرها و سقف بتن آرمه باعث استحکام اتصالات شد.
این ساختمان تماماً بتن آرمه است. سقفها و اعضای باربر به خصوص نقاط اتصال با دقت با بتن مسلح محکم شده اند. پس از گذشت ۴۵ سال و بروز چند زلزله نسبتاً شدید کوچکترین ترکی در آن ایجاد نشده و این خود امتحان خوبی از استقامت آن است. من همیشه میگفتم اگر این ساختمان را از ته ببریم و بخوابانیم و دوباره سرجایش بگذاریم هیچ گونه آسیبی به آن نخواهد رسید .ما در درس مقاومت مصالح خوانده بودیم که اگر دور بتن را ببندیم می توانیم مقاومت را بالا ببریم. اصطلاحا به این کار می گویند دورپیچی و اگر بتن دورپیچی باشد میتوانیم ابعاد را کم کنیم و همان مقاومت معمول را داشته باشیم. من در آن زمان همین کار را کردم. اگر ساختمانهایی را با همین ارتفاع نگاه کنید، می بینید که ابعاد ستونهایش دوبرابر ساختمان من است.به هر حال با این کارها توانستیم ساختمان را اجرا کنیم. حالا که می گویم، ساده به نظر می رسد، اما آن وقتها شبهایی بود که نمیخوابیدم و فکر می کردم، به خصوص وقتی که به طبقات بالاتر رسیده بودیم. وقتی به طبقات هشتم و نهم رسیدیم از شهربانی (نه از شهرداری) آمدند برای تحقیق و کار را متوقف کردند. گویا عده ای شکایت کرده بودند که آقا اینها همین طور دارند می روند بالا و همین امروز و فرداست که ساختمان روی سر مردم خراب شود. من یک دفترچه محاسبات ۱۰۰ صفحه ای داشتم و همه جزئیات را حساب کرده بودم، اما مرجعی نبود که آنها را ببیند. دنبال مرجع می گشتم سپهبد زاهدی وزیر کشور و آشنای پدرم بود وقت گرفتیم و به دیدنش رفتیم. کتابچه را به او نشان دادم. گفت من که سر در نمی آورم، به شهرداری بروید. در شهرداری هم کسی از محاسبات من سر در نمی آورد. یک مهندس ارمنی به نام پپیان بود که در روسیه درس خوانده بود. او هم گفت که نمی فهمد. من گفتم برایتان شرح بدهم چطور؟ او قبول کرد ومن برایش شرح دادم. اگرچه خودش می گفت خیلی از محاسبات را نفهمیده، اما دست کم فهمید که درست حساب کرده ام و خلاصه اجازه داد که ساختمان را ادامه بدهیم اما جنجال و سر و صدا در مورد ساختمان من همچنان ادامه پیدا کرد. در همان وقت که ساختمان را می ساختیم سفری به اروپا رفتم. نامه شریکم را که مهندس برق از آلمان بود هنوز دارم. در آن نوشته که چطور مردم دایم ناسزا می گویند و آزار میدهند؛ یکی می گفت باد بیاید خراب می شود، یکی می گفت اگر طوفان شود چه کار می کنید... از همان سفر هم خاطره ای دارم مربوط به همین ساختمان. در هامبورگ با دوستی در رستورانی غذا میخوردیم، یک ایرانی که تازه از ایران آمده بود از کنار ما گذشت. دوستم از او پرسید از ایران چه خبر. گفت یک امریکایی دارد در تهران آسمانخراش می سازد. من گفتم امریکایی نیست، ایرانی است. گفت حتما مهندس آن امریکایی است. به او گفتم که مهندس آن ساختمان امریکایی نیست و خود من هستم، اما باورنمی کرد.

بلندترین ساختمان تهران در آن دوره چند طبقه داشت؟

باشگاه افسران ۴ طبقه بود و یک آسانسور داشت که تشریفاتی بود. ما هم ناچار بودیم آسانسور بگذاریم. قیمتی از آلمان گرفتیم که خیلی بالا بود. یادم می آید حدود ۴۵ هزار و مارک بود. برای من پرداخت این مبلغ پول در آن زمان خیلی سخت بود. ساختمان هم مال خودم بود؛ فکر کردم خودم بسازم. شریکم گفت مگر عقلت کم شده، چطور آسانسور میسازی؟ ولی راستش من شجاعت این جور کارها را داشتم. البته باید بگویم که خودم هم کمی می ترسیدم. حتی در مورد خود ساختمان هم آنقدر گفته بودند که خود من هم کمابیش ترس برم داشته بود. یک بار در منزل پدرم که شمال این ساختمان بود نشسته بودیم و صحبت می کردیم. پشت من به ساختمان بود. در نزدیکی ما داشتند ساختمان دیگری می ساختند و گویا یک ماشین آجر آورده بودند. وقتی صدای ریختن آجر را شنیدم،  دوستم به شوخی گفت نگاه کن ساختمانت خراب شد، من واقعا وحشت کردم و با ترس برگشتم و نگاه کردم. البته شوخی بی مزه ای بود ولی مرا تکان داد.
خلاصه، وقتی خواستم آسانسور بسازم باز هم به سراغ دانشکده فنی رفتم که کتابهای خیلی خوبی داشت و استفاده از آن هم آزاد بود. من هم هر گرفتاری پیدا می کردم، به سراغ کتابخانه دانشکده فنی میرفتم. دیدم ساختن آسانسور خیلی هم سخت نیست. چند کار ظریف دارد که باید فکرش را کرد و خطری وجود ندارد. شش ماه شب و روز کار کردم. شبها واقعا خوابم نمی برد. سرانجام موفق شدم. یک نجار خیلی خوب هم داشتیم که یک اتاقک از فورمیکا درست کرد درست مثل آسانسورهای فرنگی و خیلی هم قشنگ بود. در آن زمان یک کارگاه کوچک آهنگری داشتیم تقریبا شش در شش که همه کارهای آهنی را آنجا انجام میدادیم. در این کارگاه خیلی چیزهای دیگر ساختم. یادم هست که روزی در آنجا داشتم کار می کردم، یک موتور دیزل باید روشن میشد که دستگاه بتواند کار کند، روشن نشد، روغن سر رفت و ریخت روی سر من در همین حال کارگری آمد که یک تیمسار آمده با شما کار دارد. تیمسار پرسید شما صاحب کارگاه هستید؟ گفتم بله. گفت در و پنجره و نرده هم می سازید؟ گفتم بله. کاتالوگی هم داشتم و آوردم انتخاب کرد. بعد رفتیم اندازه گیری کردیم، ساختیم و نصب کردیم. جناب تیمسار هم راضی و خوشحال بود به دلیل موقعیت پدر بزرگم و پدرم ما در سطوح بالای مملکت آشنا زیاد داشتیم. ما را به جشنی دعوت کردند که در آن علوی مقدم رئيس شهربانی هم بود و همان تیمسار، که بعد فهمیدم که آقای گل پیرا رئیس ژاندارمری بود، در مهمانی بود. از کنار علوی مقدم گذشتم، با او سلام و احوالپرسی کردم و دیدم تیمسار با تعجب از او پرسید این آهنگر را چه کسی دعوت کرده است؟ من برگشتم و پرسیدم تیمسار، از آهنکاری و نرده ها خوشتان آمد؟ گفت عالی بود. بعد خودم را به او معرفی کردم.

وقتی آسانسور را ساختید، برخورد مردم و مراجعه کنندگان با ساختمان چه بود؟

ساختن آسانسور خیلی هم ساده نبود. البته چون بعد از جنگ جهانی بود مقداری اشیاء خارج از رده نزد اوراقچیها پیدا میشد، از جمله جعبه دنده های مختلف که من پس از تعویض و ساخت قطعاتی آن را تبدیل به موتور آسانسور کردم و پس از نصب ریلهای هادی و وزنه تعادل و دیگر ادوات ایمنی که خیلی فکر و وقت گرفت موفق به راه اندازی آن شدم. باید بگویم که این کار جدید ساخت آسانسور که اولین بار در ایران انجام شد خالی از خطر هم نبود که فقط با شجاعتی که در خود حس می کردم انجام دادم .ضمناً بد نیست عرض کنم وقتی کار تمام شد و هنوز تمام کابلها وصل نشده بود خودم سوار آسانسور شدم .پس از 6 ماه زحمت و رنج چندبار بالا و پایین رفتن حقیقتا برایم پر هیجان و لذتبخش بود.
بزرگترین ضربه ای که من خوردم از طرف مقامات بود. در همان زمان در روزنامه ای یک آگهی دیدم در مورد نیاز به ۴ آسانسور. مهندس ریاضی که استاد ما هم بود، مسئول این کار بود. رفتم به سراغ او و گفتم که من آسانسور ساخته ام. خواهش کردم برای بررسی صحت عمل از آن بازدید کنند و اجازه بدهند این آسانسورها را هم من بسازم گفتم اگر بسازم با سرمایه آن یک کارخانه آسانسور سازی درست می کنم. آقای مهندس ریاضی کمی خندید و بعد گفت: رئیس تو برو رادیو درست کن، بهتر است. من چنان حالم بد شد که انگار سقف را روی سرم خراب کردند. بنابراین به همان کار مقاطعه کاری  برگشتم.
در همان دوره یک کار از شرکت کامپساکس که دانمارکی بود گرفتیم. باید ۳۰۰ خانه در شهرک سربندر در دوازده کیلومتری بندر امام (شاهپور سابق) که حالا یک شهر شده میساختیم. در آن زمان فقط یک اتاقک بود به عنوان ایستگاه راه آهن. ساخت یک کارخانه برق هم جزو تعهد ما بود. سربندر زمینش لجن بود. بنابراین تنها کار ممکن برای ساختن ساختمان این بود که ستونهای بتن آرمه به طول ۱۶ متر و ابعاد ۳۰*۳۰ را در زمین فرو کنند و بکوبند تا به جایی برسد که محکم شود. کل قرارداد کارخانه برق یک میلیون تومان بود و ماشین شمع کوبی ۲۵۰ هزار تومان قیمت داشت. باز من به فکر افتادم که آن را بسازم. در شرکت کامپساکس از من پرسیدند این شمعهایی را  که ریخته اید چطور می خواهید بکوبید. گفتم میخواهم دستگاه شمع کوب را خودم بسازم.گفتند مگر عقلت کم است؛ کارخانه ای که این ماشینها را می سازد ۵۰ سال تجربه دارد. به هر حال من دوباره به سراغ کتابخانه دانشکده فنی رفتم و آن را ساختم. تمام نقشه ها را دقیق کشیدم و در همان کارخانه آهنگری تمام قطعات را بریدیم و رنگکردیم، آنها را شماره گذاری کردم و روی نقشه ها هم شماره گذاشتم. چون جا نداشتیم نمی توانستم سوارش کنم، خود دستگاه حدود ۲۰ متر ارتفاع داشت. به هر حال، قطعات را بار قطار کردیم و بردیم بندر. شمعها آماده بود. به یک مکانیک آشنا یاد دادم چطور با ماشین کار کند و یکی از خوشترین روزهای زندگی من آن روزی بود که دانمارکی ها و تمام اهالی برای تماشای کار این ماشین آمده بودند و با تعجب به ماشین که درست کار کرد نگاه می کردند.

شهرتی که برای ساختن ساختمان ۱۰ طبقه پیدا کردید موجب نشد که برای ساختمانهای مشابه به سراغ شما بیایند؟

نه، کسی به ما توجه نداشت؛ اگر مانع کارمان نمی شدند، تشویق هم نمی کردند. من خیلی کارها کردم، خیلی چیزها ساختم و برای دریافت کمک به سراغ خیلیها رفتم، اما همه جا مرا پس زدند. من حتی یک هواپیمای بدون موتور هم ساختم، تمام اجزاء آن را با دقت مطالعه کردم، طرح کشیدم و ساختم، اما متأسفانه تمام شدن ساخت آن مقارن شد با زمانی که یک نفر در آلمان در همین نوع هواپیماها به دلیل گیر کردن دسته و رها نشدن طناب زمین خورد و خلبان آن کشته شد و پرواز با هواپیمای بی موتور ممنوع شد. من سراغ مسئولان هواپیمایی کشور رفتم. گفتم که هواپیمای بی موتور درست کرده ام که میتواند اساس ساخت هواپیمای اصلی شود. پاسخ من این بود: لازم نیست، میخریم. با آنها بحث کردم که ۹۰ سال است هواپیما اختراع شده، اما ما ۹۰ سال عقب نیستیم. میتوانیم از تجربه غربیها که این همه آزمایش کرده اند، این همه کشته داده اند و تکنولوژی ساخت را پیش برده اند استفاده کنیم و فاصله را کم کنیم، پس چرا حالا شروع نکنیم؟ باز هم همان پاسخ را دادند: چه نیازی هست؟ میخریم. در مورد هلیکوپتر هم همین طور شد. روزها و شبها درباره طرح هلیکوپتری فکر کردم که بتواند بدون آسیب رسیدن به مردم با گیر کردن در درختها در خیابان بنشیند. بالاخره مدل را ساختم، امتحان کردم و پرواز کرد. برای ساختن هلیکوپتر اصلی یک موتور لازم داشتم. برای کارهایم مرتب با اوراقچیها سروکار داشتم و با آنها آشنا بودم. سراغ یکی از آنها رفتم. گفت یک موتور هواپیما داشتم و پسر جوانی از من خرید. آدرس او را به من داد. سراغ جوان رفتم. باور نمی کنید اگر بگویم پا نداشت و روی دست راه میرفت. کارش ساخت آینه های اتومبیل بود. موتور را خودش تعمیر کرده بود، حاضر به فروش نشد. گفت میخواهم هلیکوپتر درست کنم. به او گفتم که این کار آسانی نیست، به دانش زیادی نیاز دارد، محاسبات آن ظریف و دقیق است، من مهندسم که به این فکر افتاده ام. اصرار می کرد که میتواند و خواهد ساخته پیشنهاد کردم شریک شویم، قبول نکرد. می گفت میخواهم به اسم خودم باشد.
بعد رفتم نزد رئيس هواپیمایی کشوری، مدل را بردم و نشان او دادم و گفتم یک موتور اوراقی به من بدهید گفت: این حرفها به چه درد می خورد؟ فرض کن که ساختی،بعد چه میشود؟ با این همه من هنوز هم فکر میکنم بالاخره باید از جایی شروع کنیم. دلم میخواهد این را هم بگویم که من و آدمهایی نظیر من فکر نمی کنیم موجودات فوق العاده ای هستیم. ما آدمهایی عادی هستیم،اما مثل پیچ هستیم. ماشینی هست که شما میخواهید آن را درست کنید و احتیاج به پیچ دارد به اوراقچی مراجعه می کنید و این پیچ را پیدا می کنید و سرجایش می گذارید و ماشین راه می افتد؛ ما همان پیچ هستیم. باید ما را پیدا می کردند و سرجایمان قرار می دادند، اما رسم روزگار خلاف این بود.اگر هم پیچ را پیدا می کردند، دور می انداختند که کسی آن را پیدا نکند همین پیچهایی که مثل آوردم دنیا را عوض می کردند برعکس ممالک مترقی جهان، در مملکت ما کسی نیست که وقتش را صرف پیدا کردن این پیچها کند که ما هم بتوانیم همگام با آنها گام برداریم.

متشکریم / سهيلا بسکی

یادداشتها

۱. برای آشنایی بیشتر با متحن الدوله، ن ک: خاطرات ممتحن الدوله ، به کوشش حسینقلی خانشقاقی (زیر نظر ایرج افشار)، نشر فرهنگ، چاپ دوم، ۱۳۶۲؛ ر محمدرضا محسنین اولین آرشیتکت تحصیلکرده ایران، آبادی ، سال دوم، شماره هشتم، بهار ۷۲

 [ پیوند داخلی ]
۱) بیوگرافی مهندس و معمار هوشنگ خانشقاقی